رها در گندمزار

رها در گندمزار

به نسیمی بیاندیش که گیسوانت را چون ساقه های طلایی گندم به بازی خواهد گرفت
رها در گندمزار

رها در گندمزار

به نسیمی بیاندیش که گیسوانت را چون ساقه های طلایی گندم به بازی خواهد گرفت

عصب گوش...میانی!!

باز خیلی وقته نیومدم بنویسم در حالیکه خیلی اتفاقهای جورواجور افتاده...

از بیماری بابام که هممون رو ترسوند تا ماجراهای مدرسه ی گل پسر و چش سیاه...از مهمونی هایی که این دو سه هفته ی اخیر دادیم تا شال گردنی که برای بابام بافتم...

_ سه شنبه ی هفته ی پیش بود که مامانم وسط روز زنگ زد و دیدم آروم حرف میزنه،پرسیدم چرا یواش حرف میزنی؟

گفت بابا اومده از سرکار و رفته خوابیده،حالش خوب نیست،میگه دوباره مثل بیماری چند سال پیش شدم!

گفتم کدوم بیماری؟

گفت همون  ویرووسه که روی عصب گوش نشسته بود و عضلات صورتش رو از کار انداخته بودن!

یاد 5 سال پیش افتادم،اونموقع چش سیاه فقط یه سالش بود،همه ی خواهر و برادرها جمع بودیم دور هم،خونه ی مامان اینا، قرار بود داداشم که الان خارج از کشوره ،همون شب پرواز کنه و بره برای ادامه تحصیل، صبح بابا پاشد رفت سرکار،ولی خیلی زود برگشت...یواش به مامان گفت که همکارهام گفتن چرا صورتت کج شده؟ دیگه این موضوع همینطور با پچ پچ بینمون پخش شد ولی بابا نمیخواست داداشم که مسافر بود چیزی بفهمه ،آخه حال عمومی اش خوب بود و هیچ مشکلی نداشت فقط لبش کمی کج شده بود و پلک چشم همون سمت هم افتاده بود...سرشام بالاخره داداشم صورت بابا رو دید و برای اینکه نگران نشه یواشکی به ما گفت بابا اینجوری شده،نکنه سکته کرده؟

ما هم هی گفتیم نه،حالش که خوبه و...ولی خودمون هم نگران بودیم و دل تو دلمون نبود...بابا هم به خاطر داداشم حاضر نبود پاشه ببریمش بیمارستان...

خلاصه که داداشم با گریه و زاری راهی فرودگاه شد و بعد همسرم و خواهرم بابا رو آخرای شب بردن بیمارستان...

با اجازه تون یه هفته خوابید بیمارستان  ولی بعد از آزمایشهای گوناگون گفتن هیچچچچچی نیست،یه ویروسه که روی عصب گوش میانی نشسته و باعث این حالت شده،کار و داروی خاصی هم نداره،فقط باید بره فیزیوتراپی...

الان دوباره بعد از 5 سال بابا همونجوری شده بود،همون روز داداشم که شهرستان زندگی میکنن توی راه بودن و داشتن میومدن تهران،قرار بود ما هم شب بریم خونه ی مامان اینا دور هم باشیم...

وقتی رفتیم اولش اصلا متوجه نشدم،کجی صورت بابا خیلی کم بود،ولی طی دو روز بعدش خیلی خیلی پیشرفت کرد بصورتی که بابا برای اینکه غذا بخوره مجبور بود،یه طرف صورتش رو با دست نگه داره...

غیر از اون سردرد خیلی شدیدی هم داشت،خلاصه همون فرداش براش وقت دکتر گوش و حلق و بینی گرفتیم و داداشم بردش دکتر...دکتر هم همون تشخیص رو داد و  گفت توی سن ایشون ما دارو نمیدیم،چون داروی این بیماری کورتون هست و برای ایشون داریویمناسبی نیست ،و فقط باید فیزیوتراپی انجام بدن...

خلاصه اینکه الان بعد از دوهفته و جلسات فیزیوتراپی بابا خیلی خیلی بهتر شده و عضلات صورتش دارن روز به روز بهتر میشن  خدا رو شکر...

بقیه ی تعریفها بمونه برای پست بعدی ...به زودی

یه موقعیت جالب

دیروز با همسرم و بچه ها و پدر همسرم یه سر رفتیم بیرون،وقتی برگشتیم توی پارکینگ وارد آسانسور شدیم و طبقه ی 5 رو زدیم که بریم خونه،ولی آسانسور طبقه ی همکف ایستاد،یه آقایی سوار آسانسور شد،در همون حال که در آسانسور باز بود تا ایشون سوارشن دیدم همسرم با یکی بیرون آسانسور سلام علیک کرد...پرسیدم کی بود؟ گفت"پرویز پرستویی!!" 

در حالیکه باورم نشده بود پریدم و در آسانسور رو از بین همسرم و اون آقا باز کردم و بیرون رو نگاه کردم،دیدم واقعا خودشه،انقدر هیجان زده شده بودم که بلند گفتم "بهههههههه،سلام آقای پرستویییییییی"

ایشون هم سلام کردن و بعد ما دوباره در آسانسور رو بستیم و رفتیم بالا..

آقای پرستویی با خانمش منتظر اون یکی آسانسور بودن که بره پایین و سوار بشن...وقتی از آسانسور وارد راهروی خونمون شدیم هی داشتم میگفتم چرا پیاده نشدیم درست و حسابی باهاشون حرف بزنیم،ای وای چه بد شد،کاش عکس میگرفتیییییم و ...و در همین حین اون یکی آسانسور توی طبقه ی ما ایستاد و پرویز پرستویی عزیز و همسرشون ازش پیاده شدن و اینجا بود که فهمیدم اینا مهمون همسایه ی خودمونن...

یه همسایه داریم توی این خونه ی جدید که خیلی خانواده ی خوبی هستن و من از همون روز اولی که خانم و دخترهاشون رو دیدم خیلی باهاشون دوست شدم و بعد فهمیدم که یکی از بازیگرهای سریال پرده نشین که البته خیلی معروف نیستن همسر خانومه است.

هیچی دیگه من انقدر جوزده و هیجانی بودم که الان یادم میفته خجالت میکشم! دیگه همسرم از آقای پرستویی خواهش کرد یه عکس بگیریم،من و همسرم دو طرفش ایستادیم و گل پسر ازمون عکس گرفت...

خانمش هم که بنده خدا کسی تحویلش نگرفته بود رفت تو خونه ی اون همسایه مون...

بعد هم دیگه تشکر کردیم و اومدیم خونه ولی من انقدر خوشحال و هیجانزده بودم که تا توی گروه خانواده ی خودم و همسرم کلی سروصدا نکردم و ازشون نخواستم حدس بزنن الان با کی عکس گرفتیم و ...عکس رو نفرستادم براشون حتی لباسم رو هم عوض نکردم!!!

حالا امروز صبح در حالیکه داشتم کار های خونه رو انجام میدادم یادم افتاد به دیشب و پاشدم رفتم در خونه ی همسایه مون...این همسایه مون سه تا دختر بزرگ داره که یکیشون ازدواج کرده و خانومه حدودا 55 ساله است و خیلی بامحبت و خودمونی هستن...دیگه به زور منو بردن داخل و نشستیم به تعریف کردن،بهشون گفتم خیلی بد شد؟ من دیشب خیلی جوگیر شده بودم؟ یکی از دخترا گفت"نه،عمو پرویز عادت داره،خیلی هم آدم آرومیه و ..."میگفتن باباشون از دوران مجردی و از سن خیلی پایین با پرستویی دوست بودن و این رفت و آمدها خیلی زیاده و عمو پرویز زیاد اینجا رفت و آمد میکنه...

منم گفتم آخ جووووون پس تروخدا دفعه ی بعد که اومدن به من خبر بدین براتون مثلا نذری ای چیزی بیارم:)))))))

ولی دلم برای خانومش سوخت،یاد اون موقع هایی افتادم که با همسرم جایی هستیم و یکی از شاگردای قدیمی یا جدیدش رو میبینه...دانشجوهاش انقدر خوشحال میشن از دیدنش که یادشون میره منم همراهشم و باید یه سلام ناقابل هم به من بکنن!

هیچی دیگه الان یه رها داریم اینجا که همش تو فکره که باید دیشب چه عکس العمل بهتری نشون میداد ولی...

روزمرگی

1. سلام و صد سلام به دوستان عزیزم 

2. هفته ی گذشته با همسرم یه وانت گرفتیم و دو تا مبل یه نفره رو هم بردیم نمایشگاه مبلی که خریده بودیمشون ...آخه وقتی روشون مینشستیم کج بودن و بشدت اذیت میکردن! بعد از کمی صحبت قرار شد که دوباره برامون از نو دو تا یه نفره بسازن...کلی هم عذر خواهی کردن از این آزاری که بهمون رسوندن...دو مااااااه نشستن روی زمین،برای من که بعضی وقتا دو ساعت رو زمین نشستن رو نمیتونستم تحمل کنم اصلا باور کردنی نبود...

خلاصه سه روز پیش آوردن مبلها رو خیلی خوشگلن و خونه رو خیلی ناز کردن...دوستشون دارم

3.چش سیاه کلاس اولی ما داره کولاک میکنه توی مدرسه،انقدر مشقهاش رو خوشگل مینویسه ،انقدر قشنگ روخوانی میکنه و همه چیز رو سریع میفهمه و یاد میگیره که کلی هیجان زده میکنه من و باباش رو...دیروز اومده بود با خوشحالی میگفت میتونم بنویسم بابا بادام داد...آخه حرف میم رو یاد گرفته(((((:

4.گل پسر که کلاس هفتمه و از سیستم بدون نمره وارد سیستم نمره ای شده خیلی کارش سخته،همینجوریش هم بچه ها وارد راهنمایی که میشدن افت میکردن،دیگه حالا که باید برای نمره گرفتن درس بخونن،کاری که قبلا یاد نگرفته بودن،دیگه خیلی سخت تره...ولی خدا رو شکر با شخصیت و متانتی که داره باعث شده معلمها خیلی ازش راضی باشن،فکر کنین که توی هفت تا کلاس هفتم مدرسه شون ،معلمها به اسم میشناسنش...هر وقت سرمیزنم مدرسه و میگم من مادر فلانی هستم سریع اسم کوچیکش رو میگن و ازش تعریف میکنن،خدا رو شکر...مگه یه مادر جز این چی میخواد؟

برای من اول اخلاق و رفتار پسرمه که مهمه،وقتی از متانت و ادبش تعریف میشه و کاملا بین معلمها شناخته شده است،بازخورد بهتری هم ازشون میگیره و همین باعث میشه بهتر هم درس بخونه...معدل مهر ماهش هجده و نیم شد...هفته ی گذشته هم دوباره نیم ترم آبان رو دادن که علوم رو هجده و دینی رو بیست،زبان بیست و انشا هم بیست شد... ((((((:

معلم ریاضی اش خیلی دوستش داره و خیلی سرکلاس تحویلش میگیره و این باعث شده خیلی به ریاضی علاقمند بشه،برخلاف گذشته که ازش فراری بود،الان با علاقه تمرینهاش رو انجام میده...

4.از اوایل آبان که مامانم از سفر طولانی اش برگشت دوباره انگار سر و سامون گرفتم...واقعا خدا سایه ی مادرها رو همیشه سلامت و مستدام نگه داره...هر روز بهم سر میزنه و کافیه گفته باشم فلان چیز رو میخوام،برمیداره از خونشون میاره...خیلی بخاطر وجود این فرشته ی دلسوز و مهربون خوشحالم.

5.عضو کانال تلگرام سالار عقیلی شدم،خواننده ی مورد علاقه امه،البته به همراه همایون و علیرضا قربانی...چند روزه افتتاح شده،تا حالا سه تا از آهنگهاش رو گذاشته تو کانال ...حس جالبیه که یه خواننده خودش آهنگش رو برات بفرسته،حتی اگه اون آهنگ رو از قبل داشته باشی...

6.راستیییییییی این خونه ی جدید خیلی خیلی گرمه و این یعنی دیگه من از سرمای هوا نمینالم یه سره،لباس راحت میپوشیم و هی نباید دورخودمون پتو بپیچیم،خدا رو شکر

7.مرسی که وقت میگذارین و میخونین...

ابرهای سیاه دارن متفرق میشن کم کم...

سلام دوستان گلم...ببخشید که اینقدر این مدت اخیر با حال بدم شما رو هم از در این خونه با ناراحتی بدرقه کردم...

اگه خدا بخواد داره اوضاع به حال عادی برمیگرده...

  ادامه مطلب ...

دوستان گلم سلام،من رو ببخشید دیشب اصلا حال مساعدی نداشتم...کارهای خونه و زندگی از کنترل خارج شده،هنوز اون خونه ی بالکن دار اجاره نرفته و ما به صاحبخونه ی جدید برای اول این ماه چک داریم...هنوز آشپزخونه انگار بمب توش ترکیده،کابینتهای داغون و بدون در...کارتنهای نیمه باز ظرفها...  

انقدر فکرمون درگیره که دیگه مغزهامون هنگ کردن...رفت و آمد مدرسه ی بچه ها و خیلی مسوولیتهای ریز و درشت که خیلی داره سنگینی میکنه...

فقط بگم که خیلی خیلی خیلی به دعا و انرژی مثبت احتیاج دارم...سعی میکنم موج مثبت بفرستم ولی ...

باز هم ببخشید نگرانتون کردم...

محتاج دعاییم...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مگه داریم؟؟؟

هفته ی پیش روز سه شنبه خونه رو از رنگ کار تحویل گرفتیم و وسایلمون رو برداشتیم از خونه ی بابام و اومدیم خونه ی خودمون...

کم کم کارتنها رو از توی اتاق خوابها در آوردیم و جا دادیم سرجاهای خودشون...

از اونجایی که خونه ی جدید دقیقا شبیه قبلیه،هرچیزی رفت سرجای قبلی خودش...فقط جای اتاق خواب ما با بچه ها عوض شد...

نکته ی مهم ماجرا این بود که رنگ کار بعد از رنگ کردن داخل کابینتها درهاشون رو دوباره وصل نکرده بود،چون بهش گفته بودیم که قراره عوض بشن...اینه که آشپزخونه فقط بصورت خیلی ابتدایی و در حالت استندبای افتتاح شد...

ما تا دیروز که 13 مهر بود بجز یکبار هیچ صحبتی با صاحبخونه ی جدید نداشتیم و هیچ قرارداد و پولی هم رد و بدل نکرده بودیم تا اینکه مدیر برج اطلاع داد که ایشون که ساکن یکی از شهرستانهای کرمان هستند امروز برای عقد قرارداد میان اینجا...

من صورت بلند بالایی از کم و کسریها و خرجهای کلی و جزیی خونه آماده کرده بودم که بهشون نشون بدیم و موافقت شون رو برای رفع و رجوع اونها بگیریم...

عصر همسرم و آقای صاحبخونه رفتند آژانس مسکن و قرارداد رو امضا کردند...بدون اینکه همسرم پولی بهشون بده،چون از 90 میلیون رهن فقط 50 میلیون آماده داشتیم که اونهم توی بانک بود و قرار شد امروز بهشون تحویل بشه و 40 میلیون بقیه اش هم که موکول شده به اجاره رفتن اون خونه ی بالکن بزرگ کذایی...

نمیدونم واقعا درمورد شخصیت این آقا چی باید بگم؟

یه آقای حدود 65 ساله ی بلند قد ،تر و تمیز و شیک... وقتی وارد خونه شد،بهمون تبریک گفت و از رنگ خونه که دو رنگ زده شده بود تعریف کرد...بعد هدایتش کردیم به سمت آشپزخونه و درمورد کابینتها و هود  بهش گفتیم...یه نگاه کرد و گفت چقدر خرجشه؟ گفتیم دو و دویست...

گفت بیارین یه نفر درستشون کنه دیگه مشکلی نیست...بعد از اجاره ی ماهیانه تون کمش کنید!

اجاره ی ماهیانه ی ما 600 هزار تومنه! بهش گفتم :"ببخشید ولی انگار شما شغل دولتی ندارین و نمیدونین که با این حقوقها نمیشه یه همچین خرجی رو توی یه ماه انجام بدیم و بعد خورد خورد پس بگیریم!"

گفتن باشه ،من پول رنگ رو که حدود 2 تومن شده میدم،شما هم سعی کنین کابینت کار را راضی کنید که قسطی پولش رو  بدین...

بعد هم رو به من کرد و گفت اسمت چیه؟ بهش گفتم...گفت ببین تو مثل خواهر منی...هرخرجی که خونه داره از شیر آلات بگیر تا هرچی فکرش رو کنی،انجام بده و بعد از اجاره ماهانه کم کن...اصلا مهم نیست!

وقتی همسرم داشت چک اون 40 میلیون رو برای اول آبان مینوشت، آقای صاحبخونه گفت:"فردا هم بجای 50 تومن برای من 47 تومن واریز کن...1700 برای رنگ و 1300 برای کابینت،بقیه اش رو هم از اجاره کم کنین تا تموم بشه!

خلاصه اینکه انقدر اون لحظه خوشحال شده بودم که نزدیک بود بزنم زیر گریه...مگه داریم هنوز یه همچین آدمهایی رو که انقدر با طرف معامله شون خوب تا کنن و براش ارزش قایل بشن؟

خلاصه همسرم تا پایین برج مشایعتشون کرد و وقتی برگشت ،بهش گفتم خدا کنه اون خونه زودتر رهن بره...هی که بگذره بهره ای که باید بهش بدیم بابت دیرکرد رهن بیشتر میشه...

همسرم گفت:"نگران نباش،بهم گفته بهره ی اون 40 تومن رو ازت نمیگیرم!!!"

خلاصه اینکه خداوند رحمان چو بندد دری...ز رحمت گشاید در دیگری...

یعنی با تمام وجود به این بیت اعتقاد داشتم و دارم...

حالا قراره کابینت ساز رو خبر کنیم بیاد برامون یه کابینت توووووووپ بسازه...  :)))))))

در این هفته چه گذشت ؟ قسمت آخر

بخاطر اینکه پارسال رنگآمیزی نصفه نیمه ای توی آپارتمان انجام شده بود و به دلیل ریختن رنگ و گچ بعضی از نقاط دیوار سالن خونه تشخیص داده شد که سالن و یکی از اتاقها باید رنگ بشن...

با رنگ کار صحبت کردیم،از صبح جمعه شروع به کار کرد...در حالیکه ما وسایل رو می آوردیم و توی دو تا اتاق آخری میگذاشتیم،ایشون مشغول بتونه زدن به دیوارها بودن...

 ولی اصل ماجرا اینه که تا آخر این هفته خونه دست رنگ کاره و ما مجبوریم خونه ی مامان اینا باشیم تا اونوقت...خیلی نزدیکیم به خونه،جوری که از پنجره ی اتاق مامانم با دوربین چشمی بابام که امسال خریده میتونم رنگ کاره رو ببینم که داره توی هال کار میکنه!((((((((:

ولی همین حس خونه به دوشی و اینکه اسباب کشی تموم نشده و همه چیز فقط توی اتاقها چپونده شده خیلی بده...

راستی دیشب کابینت ساز آوردیم،آشنا بود،میگفت فقط درها و صفحه ی روی کابینت رو بخوام عوض کنم،دو میلیون و دویست خرجشه!

راستش ما برای یه همچین خرجی با صاحبخونه قرار مدار نگذاشته بودیم و هنوز همسرم وقت نکرده باهاش تماس بگیره و قضیه رو بگه،ببینیم اصلا موافقه یا نه؟

اینه که همش ترسم از اینه که کار کابینت هم طولانی بشه و مجبور بشیم زمان بیشتری خونه به دوش باقی بمونیم!

دوستای گلم دعا کنین زودتر از این وضع در بیام...با اینکه خونه ی بابام هستم و از همه لحاظ راحتم ولی خودتون میدونین که هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه...

یادتون هست که مامانم هنوز خارج از کشور و پیش داداشم  ایناست نه؟ اینجوریه که یه کم معذبم که مامان نیست و ما اینجا داریم برای خودمون کنگر میخوریم!



در این هفته چه گذشت؟قسمت دوم

توی خونه ی جدید که یه بار بیشتر ندیده بودیمش احساس خوبی داشتیم،ولی همین که از برجهای محل سکونت قبلی دور شده بودیم ناراحت بودیم،بچه ها از دوستاشون دور میشدن و همچنین از مدرسه هاشون...

شروع کردم به اندازه زدن آشپزخونه و اتاقها که ببینم وسایلمون جا میشن یا نه؟

در بررسیهای اولیه معلوم شد فریزر توی آشپزخونه جا نمیشه و باید توی راهروی ورودی بگذاریمش...

هال برای مبلها کوچیک بود و میز تحریر همسرم که توی خونه ی قبلی توی اتاق کار و مطالعه گذاشته شده بود،اینجا بخاطر اینکه دوخوابه بود جایی نداشت!

ولی درعوض کمدهای بزرگ و جاداری داشت خونه و یه عالمه کابینت...

خلاصه خونه رو کاملا تمیز و مرتب کردیم و برگشتیم تا برای پنج شنبه صبح آماده ی اسباب کشی بشیم...

چهارشنبه صبح صاحبخونه ی قبلی که کیش زندگی میکنه به تهران اومده بود،زنگ زد و قرار گذاشت که بیاد خونه رو تحویل بگیره...اومد یه بازدید از خونه کرد و بقیه ی مبلغ رهن رو کامل بهمون برگردوند و قرار شد ما حداکثر جمعه کلید رو تحویل مدیر برج بدیم...

وقتی پول رو تحویل گرفتیم،دیگه انگار بندی از پامون باز شده باشه دیگه طاقت موندن توی اون خونه ی شلوغ رو نداشتم...از همسرم خواهش کردم که برای همون روز بعد از ظهر ماشین و کارگر بگیره و اسباب رو ببریم که دیدم داره هی این پا و اون پا میکنه!

بعد از نیم ساعت بالاخره به حرف اومد که مدیر برج گفته یکی از آپارتمانهای سه خوابه ی برج خالیه و اگه میخوای با صاحبش صحبت کنیم!

گفتم:"ولی ما اونور قرارداد بستیم"

گفت:"اشکال نداره باهاش صحبت میکنیم اگه قبول کرد میمونیم توی همین برج"

منم قبول کردم...با صاحب خونه ی شماره ی 19 که تازه خالی شده بود صحبت کردیم،خودش ساکن شهرستانه و اینجا رو اجاره میده...بنده ی خدا با تمام مشکلات ما از جمله اینکه نصف رهن رو الان بدیم و نصف بقیه اش رو وقتی که اون یکی خونه رهن بره و ما پولمون رو پس بگیریم موافقت کرد،با رنگامیزی خونه و تعمیرات کابینتها موافقت کرد و از همه مهمتر موافقت کرد که ما بدون بستن قرارداد از همون روز چهارشنبه اسباب ببریم توی خونه!


راستی هنوز یه گام تا اوکی شدن نهایی مونده بود و اون موافقت صاحبخونه ی خونه ی بالکن بزرگ بود...

همسرم بهش زنگ زد،دوتامون خیلی استرس داشتیم که یه جوری بهش بگیم که ناراحت نشه و دلخوری پیش نیاد ولی درکمال تعجب هنوز همسرم کامل جریان رو نگفته بود که آقاهه گفت :"دکتر جااااان،اصلا اشکالی نداره،خونه ی خودته، هرجور راحتی،اگر نخواستی فقط یه لطفی کن به آژانس بگو یکی رو جایگزینتون کنه!"

و اینگونه شد که آپارتمان بالکن دار که چه نقشه هایی برای بالکنش کشیده بودیم از برنامه حذف شد...


از روز پنج شنبه صبح تا همین دیروز صبح درحال اسباب کشی بودیم...برجهای ما در واقع سه برج کنار هم هستن که پارکینگهاشون زیر زمین به هم متصله...اسباب کشی از برج 3 به برج 2 انجام شد،به اینصورت که توی چرخهای خرید بزرگ فروشگاهی اسباب رو میچیدیم،با آسانسور میرفتیم پارکینگ،حدود 30 قدم طی میکردیم تا به آسانسور برج 2 برسیم،و بعد میرفتیم بالا...

خونه ی جدید دقیقا توی همون زاویه و موقعیت قبلیه،با همون نقشه دقیقا،تنها تفاوتش اینه که کمد بندی خیلی بیشتری داره و این خیلی خوبه و البته انباری اش هم که توی پارکینگه بزرگتره...

و جالبه بهتون بگم با همون مبلغ پارسال رهنش کردیم...

ولی هنوز اصل ماجرا مونده...

در این هفته چه گذشت؟ قسمت اول

انقدر اتفاقهای عجیب افتاده توی ده روز گذشته که واقعا رشته ی کلام از دستم در رفته...

سعی میکنم بنویسم اینجا که یادم نره...

  ادامه مطلب ...

امروز از کنار سطل زباله ی خیابون کارتن خالی برداشتم:)))))

 فردای همون روز که قرارداد رهن خونه رو بستیم، همسرم مسافر اروپا بود برای شرکت در یک کنفرانس... 

پروازش ساعت 4 بعد از ظهر بود ...

صبح که از خونه رفت بیرون برای یه سری کارها ،من و پسرها رفتیم تو انباری که توی پارکینگه و یه عالمه کارتن موز هایی که مال اسباب کشیهای قبلیمون بود رو برداشتیم و آوردیم بالا...

گل پسر رو فرستادم بره برامون روزنامه بخره ، در این فاصله چش سیاه دونه دونه کارتنها رو  میاوردشون داخل و من که توی راهروی ورودی خونه روی یه چارپایه نشسته بودم با دستمال نمدار گردگیریشون میکردم...دور و برم که پر از کارتن میشد باز نوبت چش سیاه میشد که ببره کنار پنجره ی آشپزخونه روی هم بچیندشون و برگرده برای ادامه ی کار...

تا ظهر که همسرم برگرده خونه، من چمدونش رو بسته بودم و غیر از اون 6،7 تا هم کارتن چینی بسته بندی کرده بودم...

سریع ناهارش رو دادم و راهی اش کردیم...

و از اونروز یعنی دوشنبه ی هفته ی گذشته تا امروز که دوباره دوشنبه است من و بچه ها در حال بسته بندی هستیم...

آشپزخونه و هال کاملا جمع شده اند...کتابها و اسباب بازیهای بچه ها جمع شده اند ،لوازم التحریر و وسایلی که در بدو ورود نیاز داریم علامت گذاری شده اند...

پرده ها در حال شستشو هستن، به نوبت درشون میارم و میشورم...بجز پرده های هال که قراره برن خشکشویی البته...

فقط لباسهای آویزون شده در  کمدها باقی موندن که همسرم که بیاد باید چمدانهای بزرگی که بالای کمدها داریم رو پایین بیاره تا توی اونها بگذارمشون...

راستی برای رختخوابها هم چند تا کیسه ی مخصوص خیلی خوب دارم که شستمشون و تر و تمیز منتظرن که در اسباب کشی کمک کنن:))))))


فرشها رو از همینجا روز اسباب کشی میدم قالیشویی که تمیز و مرتب اونور تحویلشون بگیرم...


همین الان از آژانس مسکن تماس گرفتن که فردا سه شنبه 9 صبح با 90 میلیون پول آژانس باشید تا کلید رو تحویل بگیرید!

بهش گفتم همسرم 7 صبح پروازش میشینه،باید یه وقتی داشته باشه بره پول رو بگیره بیاره یا نه؟

گفت خوب ساعت 10 خوبه؟؟!!!

چی بگم والا؟ حالا توپ رو انداختم توی زمین همسرم،گفتم خودت زنگ بزن قرار مدارها رو بزار باهاشون!

خوب دیگه گفتم یه کم در جریان اهم اخبار قرارتون بدم...انشاله پست بعدی رو از خونه ی جدید درخدمتتون خواهیم بود...

راستی یادم ر فت بهتون یادآوری کنم که دیگه اون آهنگ  ابی"از اینجایی که من هستم تموم شهر معلومه" توی خونه ی جدید سرود ملی ما خواهد شد:)))))

هورررررررررااااااااااااا،خونمون رو پیدا کردیم

یه اپارتمان که 30 متر حدودا کوچیکتر از خونه ی فعلیمونه ولی .....یه بالکن 25 متری داره،طبقه ی ششم یه ساختمونه...به قول آژانسی ها دید ابدی تهران رو داره و این یعنی من و همسرم الان خیلی خوشحالیم...


آقای مجردی که ساکن اونجا بود یه مبل راحتی سه نفره ی خیلی بزرگ  و یه میز ناهارخوری 4 نفره توی بالکن گذاشته بود و هنوز کلی فضای خالی و قابل استفاده داشت بالکنش...

میگفت پارسال زمستون توی بالکن کرسی میگذاشتیم و اینجا مینشستیم....

خونه هه تر و تمیزه،دوخواب داره و کلی کمد بندی شیک و البته یه آشپزخونه ی جادار...

دیروز انقدر خوشحال بودم که تمام مسیر جیغ میزدم و شادی میکردم و همسرم بهم میخندید...

خدایا شکرت...امروز میریم برای بستن قرارداد


درد دل نامه...

یک. گشتن برای خونه همچنان ادامه داره...یه آپارتمان 110 متری توی یه خیابون خوب سعادت آباد دیدیم،صاحبخونه30 میلیون از رهن رو بخاطر اینکه همشهری منه و از راه دور داره رهن میده بهمون تخفیف داده... خونه ی خوبیه،ولی مشکلش اینه که بالکن نداره و پنجره هاش همه توی کوچه یا دیوارهای بلند باز میشن...راستش اصلا دوسش ندارم ولی همسرم خیلی مایله به گرفتن اون خونه...مشکل دیگه ای هم که داره اینه که باید ماهانه حدود 700 تومن وجاره بدیم که خوب برای ما حقوق بگیرها سخته!

هنوز من دارم توی سایتها دنبال خونه میگردم ،همسرم هم بنده خدا پا به پام میاد میبینه خونه ها رو ولی یا جاشون بده یا متراژها خیلی کوچیکن یا....


دو. گل پسر دیروز صبح زود از طرف مدرسه رفت اردو، اردوگاه منظریه...وقتی بردمش مدرسه چش سیاه خواب بود،وقتی برگشتم بیدار شده بود،دوید جلوی در و بعد وقتی دید تنها برگشتم زد زیر گریه، از دیروز انقدر پکر و نالانه که داداشش نیست که نگو...

دو سه ساعتی یه بار میگه زنگ بزنیم داداش،و باهاش حرف میزنه...دیروز از دیدن دو تا آپارتمان که برمیگشتیم،توی راه گفت منو ببرین یه اسباب بازی فروش،میخوام برای داداشم یه بازی فکری بخرم که اومد بهش کادو بدم...رفتیم و آقا چش سیاه یه مکعب روبیک برای داداشش و یه بازی فکری "فکر بکر " برای هر دوتاشون خرید و اومدیم خونه...


سه. انقدر از دست صاحبخونه ی فعلیمون کفری ام که یه سره بهش بد و بیراه میگم! یه هفته پیش همسرم بهش زنگ زد تا تکلیفمون رو یه سره کنیم و ببینیم دقیقا دردش چیه؟ گفت الان جایی هستم،یه ربع دیگه زنگ میزنم...

هنوز زنگ نزده! پریروز همسرم بهش پیامک داد که لطفا با من تماس بگیرید،ولی هنوز خبری نشده!! حرصم درمیاد از آدمای اینجوری!


چهار. از پارکینگ که میایم بیرون آهنگ "از اینجایی که من هستم تمام شهر معلومه" ابی رو میگذارم و زیادش میکنم... آخه این آهنگ مخصوص خونه ی فعلیمونه،واقعا از اینجا تمااااااااام شهر معلومه...راستش  خیلی حالم گرفته اس که میخوایم از اینجا بریم...


پنج. مرسی دوستای گلم که آرزوهای خوب کردین توی پست قبلی و مرسی که وقت میگذارین و میخونین...به امید بهترینها برای همه


ما اجاره نشینان خوش نشین!!!

سه ساله توی این خونه هستیم...اون موقعها شاید چون چش سیاه خیلی کوچیک بود و شاید هم بخاطر اینکه همسرم جایی کار میکرد که کارشون تحقیقاتی بود،یه اتاق کار برای خودش لازم داشت...اینه که اولویت انتخابمون خونه ی سه خوابه بود...

این خونه چون توی برجهای دامنه ی کوهه یه خورده ارزونتر از منطقه ی پایینترش بود سه سال پیش...

حالا بعد از سه سال صاحبخونه یه دفعه گفته نصف ودیعه رو پس میدم،2 میلیون اجاره بدین!! خوب ما هم با این حقوق بسیار درخشان نمیتونیم اینکار رو بکنیم،اینه که داریم دنبال خونه میگردیم...

پریروز استارت زدیم گشتن رو...اولین خونه ای رو که رفتیم ببینیم، تقریبا نزدیک بود به اینجایی که هستیم ولی برج نبود ،یه آپارتمان 5 طبقه ی حدود 10 ساله ...

با همسرم واردش که شدیم،خیلی خونه ی خوبی به نظرمون اومد...کاااااملا بازسازی شده بود...تمام اتاقها و هال سقف و دیوارهای دیزاین شده داشتن،کاغذ دیواریهای خوشگل،یه دیوار هال رو که تقریبا ال شکل بود و توی چیدمان خیلی خوشگل در میومد نمای سنگ کار کرده بود، یه شومینه ی شیک...آشپزخونه کابینتهای خوشگلی داشت و گاز رومیزی ...کاتنرش رو یه سنگ خوشگل بیضی گذاشته بودن ... زیرش خالی بود،که بعنوان میز صبحانه میشد استفاده اش کرد...

از همه مهمتر اینکه 3 خوابه بود،در حالیکه با پولی که داشتیم،دنبال دو خوابه میگشتیم...یه پاسیوی بزرگ بین دو تا از اتاق خوابها بود که جون میداد برای میز و صندلی قرمز رنگی که الان توی بالکن گذاشتم و البته گلدونهای زیادی که دارم...و یه انباری کوچیک هم توی آشپزخونه داشت...

اتاقها تا سقف کمد دیوارهای جادار داشتن و حتی توی هراتاق دراور هم کارکرده بود...خلاصه همه چیز تمام...آهان یه چیز دیگه،توی مستر روم حمام و سرویس فرنگی و یه حمام و سرویس فرنگی و یه دستشویی ایرانی مجزا  توی راهرو بود...همه با بهترین مصالح و بهترین کمد بندیها...

قیمت رو از قبل همسرم میدونست ولی  هی بهم نمیگفت ببینه نظرم در مورد خونه چیه؟ وقتی دید چقدر دارم ذوق میکنم و چشام برق میزنه، گفت قیمتش با پول ما کاملا جور درمیاد!

من خوشحال و سرحال از حیاط دراومدم...که همسرم گفت فقط یه مشکل کوچیک داره!

گفتم چی؟؟

گفت پارکینگ نداره!

بر ای همین داره این قیمت میده!

گفتم باشه بابا یه جوری گفتی ،گفتم نکنه خونه هه جن داره!

.

.

.

 دیروز صبح زود گل پسر رو بردم مدرسه و انقدر دلم پیش خونه هه گیر بود،که رفتم دوباره یه دور زدم تو کوچه هه و براندازش کردم...

عصر همسرم که اومد،گفتیم بریم دوباره ببینیمش که دیگه بریم پای معامله...رفتیم از همسایه ها در مورد امن بودن کوچه و ... سوال کردیم...

از سرایدارش پرس و جو کردیم در مورد همسایه ها و ...همه چیز اوکی بود،بعد رفتیم دوباره آقایی رو که دفعه ی اول اومده بود از طرف بنگاه مسکن ،خونه رو نشونمون داده بود برداشتیم که یه نگاه دیگه به خونه بندازیم...

.

.

.

وارد آشپزخونه که شدم دیدم هیچ جایی برای ماشین ظرفشویی و لباسشویی تعبیه نشده! به آقاهه گفتم،گفت میگیم بیاد کابینت سازه درستش کنه...

رفتم پاسیوی بین اتاقها رو ببینم،تمام شب گذشته اش توی خواب و بیداری براش نقشه کشیده بودم که گلدونهام رو چجوری توش بچینم و دیوارش رو چجوری تزیین کنم که بالکن اینجا رو بشه شبیه سازی کرد...که چشمتون روز بد نبینه،یه مارمولک ریز دیدم که داره اونجا راه میره!

راستش انقدر خونه رو دوست داشتم که با وجود فوبیای شدیدی که دارم،به روی خودم نیاوردم و گفتم اشکال نداره سمپاشی میکنیم...

یه دوری توی خونه زدم و رفتم توی آشپزخونه،یکی دوتا از کابینتها رو باز کردم و بستم...کابینت زیر ظرفشویی رو باز کردم که ببینم عمقش چقدره و چجوری توش کار کرده که چشمتون روز بد نبینه...به خاطر حماقت کابینت ساز تنبل،چون دیوار پشت کابینت رو کاملا پرنکرده بود،کاملا دیوار زیری معلوم بود و انواع و اقسام لوله ها رو میشد دید...یه دفعه قبل از بستن در کابینت،یه دونه از همون نوع جونور که دیگه نمیتونم یه بار دیگه اسمش رو بنویسم ،خیلی بزرگ و با رنگ تیره رو دیدم که روی لوله ها راه میرفت...

جیغ بنفش و دویدن تا حیاط و خیس عرق شدن و موهای سیخ و لرزه ای که براندامم نشسته بود و دندانهام که به هم میخوردن و قیافه ی نگران و ترسان من بود و همسرم که با آرامش اومد توی حیاط و گفت کنسلش کردم،بیا بریم!


از دیشب هی خدا رو شکر میکنم که الان دیدمش نه وقتی خونه رو گرفته بودیم...الان دیدمش نه وقتی همسرم سرکار بود و من تنها!

هی بهش گفتم:" اگه یه وقت که تنها بودم میدیدمش چکار میکردم؟چکاااااااار؟"

دیشب تا صبح هر بار با صدای رعد و برق بیدار شدم،هربار دوباره چشمام رو بستم اون حرکت سریعش اومده جلوی چشام و حالم بد شده...

همسرم صبح میگفت:" کاش من دیده بودمش،حداقل تو اینقدر اذیت نمیشدی..."

گفتم:" اونوقت چکار میکردی؟"

گفت:" هیچی بهت میگفتم بیا بریم،اینجا به درد ما نمیخوره!"

هیچی دیگه الان یه رهایی در خدمت شماس که دیشب بعد از کنسل اون مورد،سه تا خوک دونی بهش نشون دادن توی منطقه ی سعادت آباد،که رهنشون 120 میلیون بوده!

ولی من که از تک و تا نمی افتم...مطمئنم اون جونور برای این اومده که ما قراره یه جای بهترتر ! پیدا کنیم...خدا رو چه دیدین؟

تولدم مبارک!

38 ساله شدم...خوشحالم...