دفتریادداشت منツ

روایت سرانگشتانم که قلمی است برروی صفحه کیبورد برای ثبت همیشگی در دفتریادداشتم.

دفتریادداشت منツ

روایت سرانگشتانم که قلمی است برروی صفحه کیبورد برای ثبت همیشگی در دفتریادداشتم.

تعهد

لبخند رضایت علی رغم خستگی و خواب عمیق در حالی که حدودا چهار ، ساعت دیگه باید بیدار بشم اما چون به موکل قول داده بودم برای اماده  کردن قرارداد....



صرفا جهت ثبت

+ماه رمضان داره تموم میشه و من فکر میکنم امسال به خوبی نتونستم از این ماه و قشنگی هاش ،لذت ببرم!

+از وقتی بیاد دارم همیشه ،قرآن را ختم میکردم و امسال هم تصمیم به اینکار دارم اما تعداد جز زیادی عقب هستم:ا  تلاش میکنم که بتونم ختم کنم قرآن را.

+شروع کاری برای من از 5فروردین بود  اما به جهت عدم حضور بخش زیادی از کارکنان و به نوعی نصف ونیمه پیش رفتن کارهام ،انرژی زیادی ازم گرفت و در کلافه ترین  روزها به جهت مسائل کاری هستم.

+بعد از فوت یکی از اقوام در روزهای پایان سال ،مدام به این فکر میکنم دنیا خیلی زودگذره و باید قدر لحظه ها را بیشتر بدونیم.




دلبر

همیشه وقتی برای تو ،برای دلبر می نوشتم ،وقتی منطق و ذهنم از بین افراد شناخته شده سعی در جرقه زدن این موضوع داشت که دلبر می تونه این  شخص باشه ؟؟

.همیشه دلبر واسم ناشناخته دوست داشتنی بود.

 همیشه این چنین می نوشتم ،برای تویی که نمی دانم کیستی ،واکنون می نویسم برای  دلبر شناخته شده خودم 

 اکنون توهستی و برای من شناخته شده ترین فرد دنیایی.

در غیرقابل پیش بینی ترین زمان و روزهای زندگی ،در اوج زمان کاری و تمرکزم برای کار ،دلبر آمد ^.^

وقتی مرور میکنم از دیدار و اشنایی ورسیدن و...  ،میرسم به خدا برای رخ دادن این اتفاق!

+باید زودتر می نوشتم اما فرصت نشد.

+ممنون که هنوز امار وبلاگ مهربونی شمارا  واسم یادآوری میکنه.



وکالت

وکیل بودن چه شکلیه؟ قشنگه؟

این سوال سحر بود از من ...


وکالت هدف ناشناخته بود برای من که الان یکسال و اندی که واسم شناخته شده،تو اوج روزای تلاشم برای وکالت یه موقع هایی نمیدونستم درست راه اومدم یا نه ؟به خودم میگفتم نکنه وقتی وکیل بشم دوستش نداشته باشم ؟اصلا از پَسِش بر میام؟؟

و الان به همه این جوابا رسیدم ،مصمم تر و مشتاقتر شدم به وکالت ،باهمه فراز و فرود هاش ، خدا را شاکرم بابت اینکه بلاخره موفق شدم:)


وکالت بنظر من یه جعبه ۴۸ تایی شایدم بیشتر مداد رنگیه،یه روزایی خوش رنگه و یه روزای سرد و بی روح یا حتی یه روزایی سیاه و تیره ،وکالت یه معلمهِ که بهت آگاهی میده. شاید عجیب بنظر برسه ....وکالت ....معلم...

اما اصلا عجیب نیست ... وکالت یه معلم چون یه موقع هایی  یه نکته هایی بهت میگه که حتی به ذهنت  یه با ر هم خطور نکرده بود....

وکالت یه کتاب ِبا بینهات فصل و داستان واقعی،روایت   آدمها و زندگی هایی که داستان نیست و خود واقعیته.



۳۵۹

۶ روز دیگه میشه دقیقا ۳۶۵ روز از آخرین یادداشتی که نوشتم و دیگه نشد  و نیومدم سمت  وب میگذره!

دقیقا مثل نوار ویدیویی ذهنم با دور تند و عین سرعت حرکت قطار روی ریل داره مرور میکنه تمام روزای ننوشتنم  رو.

یه موقع هایی اومدم اینجا و نوشته های قدیمیُ خوندم بیشتر روزای سخت آزمون و نشدن های سخت را خوندم چون نمیخوام فراموش کنم  اون روزا رو حتی الانی که یه موقع هایی اون روزا آزمون و تلاشم داره ته ذهنم کم رنگ میشه!

یه موقع هایی اومدم و نوشته های دوستای وبلاگی خوندم

یه موقع هایی خواستم بنویسم اما فرصت نشد.

+عیدتون مبارک

+ماه قشنگ مهمونی خدا و چقدر دوست دارم این روزا رو

شاید  عجیب باشه اما یه موقع هایی میگم خدایا شکرت که هنوزم عاشق روزه گرفتنم ...

+خیلی دوست دارم بنویسم و سعی میکنم که بیام و بیشتر بنویسم :)




صرفا جهت ثبت

فردا جلسه بیست و چندم ،از رفتن به دادگاه.

چقدر زود روزها میگذره.

اولین باری که قرار بود برم حس متفاوتی داشتم هم خوشحال بودم هم استرس،قرار بود محیطی برم که اصلا نرفته بودم،محیطی که بخشی از کارم بهش مربوطه .حس نگرانی هم  لا به لای خوشحالی  و استرس که داشتم چرخ میزد ،آخه میترسیدم دوست نداشته باشم ... همه چی به صبحی که قرار بود برم ربط داشت.

ترجیحم بود تنها برم اما باز به خودم میگفتم با کسی برم بهتر نیست؟اما منِ شجاعم پیروز شد و تنها رفتم.

تا صبح تو ذهنم مرور میکردم یعنی گوشی  را تحویل میدم؟کیفم بازرسی میشه؟بعد به خودم میگفتم تو وکیلی چرا بخوان بگیرن.

بلاخره خودم رو به رو دادگستری کل دیدم  ،   جایی که بارها از کنارش رد شده بودم اما وارد نشده بودم.

خوشحال بودم اولین  ورودم برای شروع کارمه،برای روند اداری کارم .

کیفم ُ محکم تو دستم گرفتم ، بسم الله اروم در دلم گفتم  و وارد شدم.

بدو ورود یکی از همکلاسی های ارشدم دیدم دیدنش و یاداوری روزای دانشگاه و خوش بشی که باهم داشتیم بهم انرژی خوبی داد استخدام شده بود و اینروزا هربار برم دادگستری کل میبینمش .

 باید چند اتاق میرفتم برای امضا،  و به ترتیب رفتم به اتاق ها برای گرفتن امضاها ،رفتار و برخورد کارکنان عالی بود. 

 اولین تجربه ام از دیدن محیط  خوب پیش رفت و ازاین جهت خوشحال بودم. خبری از ترس و نگرانی نبود.

خدایا شکرت


اولین جلسات رسیدگی و دادگاهی که رفتم ،مربوط به اطفال بود. یه روزایی تلخ یه روزایی خوب بود.

+ سعی میکنم‌ کم کم بنویسم.

نشونه ها

  غالبا حال بد و دل گرفتگیم و غصه هام به کسی نمیگم هرباری هم که گفتم به دوستام همه ی حرفام نبوده،دلیلشم  برای این هست که دوست ندارم ناراحتت بشن  

 سعی داشتم قرن جدید این  عادتم تغییر بدم و ناراحتیم بگم ولی... دوستی که بارها انتقاد کرده بود این اخلاقم و اتتقادات خودش باعث شد این تصمیم بگیرم . اما  وقتی خواستم باهاش حرف بزنم نبود. البته من ناراحت نبودنش نیستم  ،اما این اتفاق دلیلی شد همون رفتار گذشته را ادامه بدم. چون اولا دوست ندارم وقتی خودم ناراحتم کسی را ناراحت کنم و دوما اینکه  ترجیح میدم دوم‌را ننویسم ...

وقتی دوست داری  باشه اما نیست ،وقتی انتظارت را محو کنی بهتره حداقل ناراحتیت کمتر میشه دیگه متوقع هم‌نمیشی.

یه موقع هایی یه لحظه هایی بهم میفهمونه خود خودتی و بس.

خودِ خودم...آره اینجور بهترم هست :)






آرزوی پسته

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۱۴۰۱ و یادداشت اول قرن جدید

حس قشنگیه ،وقتی بعد از  مدت طولانی   وبلاگ باز میکنم و کامنت های شما  را میبینم ،واقعی ترین واقعیت اینروزا.

اینجا مجازی نیست واقعیت محضِ.

راستش شوک بودم و فکر نمیکردم کسی یادش به دفتر یادداشت من ،یعنی بهامین باشه ولی  دیدن کامنت های شما حالم خوب کرد.

ممنون که با محبتید:)

 درسته کمی  دیر شده ، سال نو،قرن نو   خیلی مبارک باشه ؛به قول مامانبزرگ بابا بزرگا الهی سال خوبی باشه و عاقبت بخیری....


+میدونم خیلی وقته نبودم

ننوشتم

اولین باریه که نوشته پایان سالی و نوشته اول سالی ندارم....

۱۴۰۰ که گذشت  اتفاق تلخش فوت عمو بود، اتفاقی که هنوز باورش نکردم و یکی از  اتفاق خوبش رسیدن من به هدفم ،...

 و اعلام نتیجه نهایی و قطعی آزمون

ازمونی که ۹۹ مرحله اولش شروع شد و اعلام نتیجه اخرین مرحله اش ۱۴۰۰ بود.

۱۴۰۰ که من سوگند یاد کردم...چقدر روز قشنگی بود واسم...بغض صدام و سوگند یاد کردن ،روزی که آرزوش داشتم...

خدای قشنگ من

خدای مهربونم

خدای عزیز من

ممنونم بابت همه چی،من اول میگم خدا،دوم میگمم خدا سوم میگم دعای بابا مامان و چهارم میگم‌تلاش خودم...




خواب نیستم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ورود به گذشته ممنوع

استوریش نگاه میکنم عکس پسرش که کلاس اولی شده را پست کرده،در جواب متنی که برای موفقیت پسرکوچولوش نوشتم ،مینویسه بهامین من خیلی زود مادر شدم وای کاش زود بچه دار نمیشدم!!!

این حرفهای  س بود که به خوبی یادمه  زمانی که نامزد بود همیشه میگفت تصمیم داره زود بچه داربشه  ولی الان ناراحت تصمیم هشت سال قبل خودش بود.

فکر میکنم همه ما اگر الان به گذشته خودمون فکر کنیم مسلما خیلی از تصمیم های که گرفتیم را نقد میکنیم،اما چه فایده این نگاه و این نقد...

چرا خودمون را ناراحت  کنیم درست زمانی که می تونیم قشنگ تر نگاه کنیم و پای تصمیم خودمون باشیم.

چرا خودمون ناراحت کنیم درست وقتی که واقفیم گذشته را نمیشه تغییر داد.

واقعا چرا؟؟

بنظرم باید یه تابلو بزرگ ورود ممنوع حک کنیم در ذهنمون ،که هربار خواست نقادانه گذشته را مرور کنه و اما و ای کاش بشه خروجی این مرور ،مانع این حس بشه.



صرفا جهت ثبت

+خودم کنترل کردم که اشک نریزم اما با بغض کمی از حرفهام و نگرانی هام بهش گفتم،بین مسیرپیاده روی،کمی سبک شدم اما شاکی بود چرا همون روزی که غم عالم تلمبار شده بود روی سرم باهاش حرفی نزدم.

درجواب گفتم خب خودت یه عالمه مشغله داری،نخواستم  اذیت بشی.

بهم گفت  همه دنیا یه طرف ،یه دونه خواهرم یه طرف.


+نمی دونم تقصیر غروب جمعه اس ،یا تغییر فصل،اما میدونم باز دلم آشوبه.

نگرانم.حال دلم خوب نیست.


+خداااا

به وقت چندین روز قبل حدودا حوالی بیست و دو یا سه شهریورماه

قبل انتخاب حوزه ها ی فعالیت،  که باید انتخاب کنم برای مرحله بعد آزمون،کتاب اطلس رابرداشته بودم و به نقشه  نگاه میکردم،می شینه کنار دستم میگه عمه:اصفهان اینجا مگه نه؟با تکون دادن سر بهش میگم درست میگه و شروع میکنم به نوشتن تمام لیست شهرهای انتخابی

 پیدا کردم ،میبینم هم راه هوایی داره هم ریلی ،گوشی را برمیدارم سرچ میکنم ببینم چند ساعت فاصله اس.

با اتوبوس نزدیک ۱۰ ساعت ته دلم آشوبه. همون حین 

بهم میگه عمه حق نداری  شهر دیگه ای بری ها.

بهش گفتم دعا کن همین جا قبول بشم.

چشماش را میبنده،دستای کوچیکیش میبره به سمت بالا،میگه خدایا عمه من همینجا قبول بشه.

پسته ی مهربون من^.^



برخلاف قالب افرادی که دور بودن  و جدا زندگی کردن از خانواده را دوست دارن من  دوست ندارم.

چند ساعت قبل تر از این کارا ،وقتی پیامک انتخاب حوزه ارسال شدوقتی لبتاب روشن کردم تا ببینم چی هست،چی نیست،  خوشحال نبودم چون قالب حوزه ها از من و شهرم دور بود.

اون شب خیلی گریه کردم.

دوستم بهم زنگ زد،حالم که دید گفت قلبم به درد  اومد نکن خواهشا،توکه یه انتخاب برای استان و شهر خودمون داری ،ایشالله همین میشه.

حرفش درست بود،ولی من نمیتونستم نقطه مثبت را ببینم.

ابنروزا هم منتظر نتیجه ام وامیدوارم با قبولی اصف  بیام از خوشحال شدنم بنویسم واستون.

+بابا  مامان میگن اگه هم اصف نشد ،هرجایی قبول بشی ما کنارت هستیم.

اما امیدوارم چنین نشود و  شهر و استان خودم قبول بشم.

صرفا جهت ثبت

+چند روز دیگه  چهلمین روز از نبودنِ عمو ،اما هنوز باور ندارم که عمو نیست.آخرین باری که دیدمش،صداش تو گوشم ...

یه موقع هایی با مرور یه اتفاقات دنیا ،بی اختیار میگم چقدر دنیا بی وفاس.


+میگفت عمیقا اینروزا دلم گرفته و انگار دقیقا داشت حال منم میگفت چون میتونستم دقیق حالش درک کنم چون خودمم حالم گرفته اس.


+شده بی قرار و نگران باشی؟شده دلت آشوب باشه؟

حکایت این روزای منه.


+دقیقا موقع رفتن عمو یه مرحله از مراحل آزمون اعلام شد،با بی حوصلگی  سایت چک‌کردم،درست میدیدم قبوول شدم،ولی اونقدر اونروزا حالم بد بود بابت فوت عموم، که خوشحالی نکردم.

اما خب یه مرحله دیگه از آزمون و قبولی نهایی باقی مونده، یه مرحله تا رسیدن به  شروع کارآموزی وکالت ،یه دنیا انتظار و دلهره همراه منه.

امیدوارم این مرحله همون جوابی را ببینم که دوست دارم.

که حوزه فعالیتم استان وشهر خودم باشه.

قصد نداشتم تا اعلام قطعی نتایج حرفی بزنم اما...

اما ذهنم رفت برای چند سال قبل که منتظر اعلام نتایج کارشناسی ارشد بودم،سال۹۳ بود،اون موقع ها بلاگفا مینوشتم،نتایج اعلام نشده بود و ما  تصمیم به مسافرت داشتیم،شب قبل رفتن به سفر نتایج اعلام شد

و نتیجه جوابی بود که دوست داشتم.

اون روزای انتظار برای اعلام نتایج،دوستان بلاگفام مثل نورا،رزا،خانم دارچین،as،زینب ،  آوا و ... مثل من منتظر اعلام نتایج بودن.کلی دعا و انرژی مثبت واسم داشتن.

امشب از انتظار اینروزام نوشتم تا شما دوستای خوبم واسم دعا کنید :)

البته اگه هنوزم با  وجود کم رنگ بودنای  اینروزام اینجا را میخونید.




چالش به دعوت زینب عزیز

چالش ...

۱_ چه چیز باعث میشه عصبی بشی؟

اصولا خیلی زود عصبانی نمیشم و صبر و تحملم زیاده اما دروغ،بدقولی،خیانت عصبیم میکنه.

2_چه چیزی باعث میشه وقتی عصبی هستی آروم بگیری ؟

حرف زدن با خدا

قدم زدن

موزیک گوش کردن

تماشا آسمون

تنهایی

۳_چه چیزی باعث میشه از کسی خوشت بیاد؟

به معنای واقعی انسان بودن

اما بخوام جزیی تر بگم،بااخلاق و باوجدان بودن و شیک پوشی

۴_چه چیزی باعث میشه از کسی بدت بیاد؟

افرادی که دیگران مسخره میکنن،بی ادبی میکنن،حس خوبی از برخورد با این آدما ندارم

احترام گذاشتن بلد نیستن

۵_چه چیزی باعث میشه وقتی ناراحتی بخندی؟

دیدن پسته و فندق

۶_چه چیز باعث میشه بی حوصله بشی؟

به هم خوردن برنامه ریزی هام

گاها حرف های به ظاهر شوخی اما کنایه آمیز از آدما

دروغ شنیدن

بدقولی و آن تایم نبودن آدما

۷_چه چیز باعث میشه هیجان زده بشی؟

خیلی موارد میتونه باشه ،دیدن دوستای خوبم

۸_بدترین ویژگیت؟

حساس بودنم

گاهی عجول بودنم

واینکه خیلی اوقات خودم نمیبینم و آدم های اطرافم واسم مهمترن مثلا من غالبا از نارحتی هام به دوستام  نمیگم چون نمیخوام ناراحت بشن

۹_خوبترین ویژگیت؟

احساسی بودن ومهربون بودنم

گذشت کردنم

کینه ای نیستم

۱۰ _ویژگیت که حس میکنی باعث ضربه خوردنات شده؟

سخته جواب این سوال

اما فکر کنم مهربون بودنم



+به رسم چالش باید 4نفر را دعوت کنم...

نمیدونم دوستان منو میخونن هنوز یا نه

من مرضیه جان

باران جان

توکا جان

تیلو جان

نسرین جان

دعوت میکنم(من 5نفر دعوت کردم :)  )