بسمه تعالی
من با او قهرم! البته از اول قهر نبودم؛ بل بعداً کارهایی کرد که قهر کردیم. او گنده لات محل است.
هم زور دارد و هم خوش تیپ است.
با زورش گروهی را سرجا نشانده و با تیپش گروه دیگری را شیفته کرده. اما من نه نشسته ام و نه شیفته شدم. من فقط قهر کرده ام.
من با او قهرم!! او آدم نامردی است.
تا آنجا که بتواند از جلو یا پشت خنجر میزند. وقتی هم که دستش به خنجر نرسد، شروع می کند به فریاد کشیدن. حقاً فریادهایش وحشتناک است. ولی من از فریاد زدنش نمی ترسم. من فقط با او قهرم!!
او زورگویی بیش نیست. پولهایم را گرفته و نوچه هایش را سراغ خانواده ام فرستاده که چرا با من قهر کرده ای؟ که اگر تو قهر کنی بقیه هم یاد می گیرند و قهر می کنند. که این قهر کردن ها، کم کم مشکل درست می کند. اما من نمی توانم با زور با کسی آشتی کنم.
البته چند باری با وساطت دیگران آشتی کردیم. اما همان وقت که انگشت کوچکمان را در هم حلقه کرده بودیم و می گفتیم: آشتی! آشتی تا روز قیامت آشتی! هنوز به علامت تعجب، یا کنایه یا هرچه که از آن برداشت می شود آخر جمله نرسیده بودیم که بلند گفت: آشتی؛ ولی حالت را می گیرم.
برادرم می گوید قهر کردن کار بدی است. آدم باید با همه دنیا دوست باشد. اما من وقتی چشمم به خنجر و انگشت کوچک او و پولهایم که در جیبش قلمبه شده می افتد؛ نمی توانم به حرفهای شیک برادرم گوش کنم.
من با او قهرم!! قهر قهر تا روز قیامت قهر!
یا علی مدد!